انیمه درمانی با محصولات هایائو میازاکی
تازگیها به این نتیجه رسیدهام که خانهی مناسب برای من خانهای است که متحرک باشد. حالا میخواهد روی چهارچرخ یک مینیون سوار شده باشد یا مثل “قلعهی متحرک هاول” آقای میازاکی توی شکم هیولایی پر سر و صدا. با اعتیادم به سفر و نیازم به سقف بالای سر جور است. برای نوسانات گاه و بیگاه قطبهایم هم خوب است. البته شاید خیلیها خانهی متحرک را خانه به حساب نیاورند و اصلن خانه برایشان یکجور معنی یکجا ماندن و به زمین چسبیدن و یا به آن بازگشتن در خود داشته باشد. خب لااقل الان برایم مشخص شدهاست که جزو آن خیلیها نیستم و فکر میکنم خانهی حلزون هم همانقدر خانهاست برایش که خانهی ما و بقیه. اما چیزی توی “قلعهی متحرک هاول” هست که باعث میشود من زندگی در شکم هیولای پرسر و صدا را به زندگی در مینیون رنگینکمانی و جمع و جور ترجیح بدهم و آن چیز جادویی یک دایره است کنار در قلعه. دایره با چهار رنگ به چهار قسمت تقسیم شده و با قرار دادن عقربه، روی هر کدام از چهار رنگ در به روی چهار مکان مختلف ( که هرکدام نشانهی وجهی از زندگی جادوگر قلعه است) باز میشود.
از وقتی قلعهی متحرک هاول را دیدهام دارم فکر میکنم اگر یکروزی چیزی شبیه آن داشته باشم دلم میخواهد آن چهار مکانی که در قرار است به رویشان باز شود کجاها باشند. بدون شک یکی از آنها بنارس است. این طوری میتوانم هروقت که حالم بد است عقربهی وسط دایره را بگذارم روی نارنجی. در باز شود و از کوچههای تنگ و تاریک و شلوغ و کثیف پایین بروم. روی نیمکت دکهی چایفروشی رو به رود گنگ، آنجا که مرده میسوزانند بنشینم و چای بنوشم و به هیچچیز فکر نکنم و رود و آتشی که از بدن آدمها بالا میرود را تماشا کنم و آرام بگیرم.
مکان دیگر را دلم میخواهد یک بندر باشد. اینکه کجای دنیا باشد مهم نیست. فقط اسکله داشتهباشد. قبل از اینکه تصمیم بگیرم بروم خیلی به زندگی در انزلی فکر کرده بودم. فکر میکردم سی سالم که شد ( آن موقعها سیسالگی یعنی حسابی بزرگسالی) جمع میکنم میروم کافهی کوچکی آنجا راه میاندازم و روزها بوی قهوه و وانیل و شیرینی، عصرها هم کنار اسکله و بوی دریا و شوری. البته همانسالها یکبار پاییز انزلی را دیدم و بهنظرم خیلی مستعد به خودکشی انداختن بود و برای همین فکر میکنم یکی از برشهای دایرهی جادویی خوب است در را به روی کوهستانهای دنیا باز کند برای فرار از پاییزهای دلگیر.
برش آخر دایره را هم گذاشتهام برای تهران که با همهی دلزدگیام، باز میخواهم گاهی در خانهام را که باز میکنم مثلن سر از اتوبان نیایش در بیاورم بروم خانهی “پ”. بنشینم توی آشپزخانهی آفتابگیر. برایم جوشاندهی گیاهی بریزد. هی توی آشپزخانهی فسقل دور خودش بچرخد و حرف بزند. یا وقتی برای ماهیهای رنگیاش غذا میریزد من کنار آکواریوم بنشینم و جای ماهیهایش حرف بزنم: – تو کی هستی؟ و او جواب بدهد: – من “پ” هستم. – آها… “پ” هستی. گقتی کی هستی؟ – من “پ” هستم. –آها…”پ”هستی. گفتی کی هستی؟ – من “پ” هستم “پ” هستم.- آهاآها… “پ” هستی. گفتی کی؟
نگارش شده توسط گلناز در 9 ژوئن 2012